روزنه

فلسفی

روزنه

فلسفی

درآمدی بر نظریه شناخت (1)

  مقدمه

پرسیدن این سوال که من چه می توانم بدانم . ممکن است عجیب به نظر برسد . عرف عام یا فهم عرفی به ما می  گوید که ما خیلی چیز ها را می دانیم وهرچه را هم ندانیم د رآینده به آنها پی خواهیم برد . اما این پرسش فلسفی که من چه می توانم بدانم ؟به این طرز تلقی عرف عام در مسئله شناخت اشکال وارد می کند . فهم عرفی ما را به این جهت سوق می دهد  که باور کنیم شناخت ما به ما کمک می کند که در زندگی روزمره خویش کامیاب و موفق باشیم . ما می دانیم که خورشید فردا صبح طلوع می کند ، بدن ما از غذاهایی که می خوریم تغذیه می کند آسپرینی که می خوریم سردرد ما را از بین می برد ، بنزینی که در ماشین می ریزیم ماشین را به حرکت درمی آورد ،و با محاسبه ای که می کنیم ماشین خود را در جهتی که می خواهیم به حرکت در می آوریم . ما همه این چیز ها را می دانیم اما هرچند به نظر می رسد که ما در باره این چیز ها علم داریم ولی به نظر می آید واقعا تصور روشنی از دانستن نداریم . وقتی که سعی می کنیم توضیح دهیم «چگونه » به چیزی علم داریم پی می بریم که جریان دانستن سرشار از شگفتیها و امور عجیب وغریب است . مثلا ما چگونه می توانیم کاملا مطمئن شویم که در خواب نیستیم .

دکارت می گوید:ما هرگز نمی توانیم بدانیم  فرق خواب و بیداری چیست و هیچ قرینه مطمئن یا هیچ نشانه ای وجود ندارد  که بیداری را از خواب متمایز کند .

بحث بر سر خود «شناخت» یا «دانستن» یا «علم » است نه دانستنی ها و دست آورد ها ی علمی .

شالوده های شناخت .

واقعیت (بود یا باطن) و نمود (نمود یا ظاهر ) :

به نظر می رسد برای ما هیچ چیز آشکارتر از حضور و وجود یک شی مادی که می بینیم نباشد . اما مثلا وقتی به یک سیب نگاه می کنیم چه چیزی می بینیم؟ درباره سیب چه می دانیم ؟ما می گوییم سیب قرمز است ، شکل گردی دارد و بافت و مزه مخصوص دارد .آیا سیب واقعا قرمز است ؟ یا رنگ آن مصنوعیست ؟ یا کیسه پلاستیکی قرمز رنگ آنرا قرمز نشان می دهد ؟آیا سیب گرد است یا نگریستن ما به آن از زاویه خاصی آنرا گرد می نمایاند؟ آیا سیب شیرین است  یا مزه آن به خاطر شیرینی است که قبلا خورده ایم ؟ از همه مهم تر آیا قرمزی در سیب است یا اینکه رنگ در چشم  یا در مغز ماست ؟

دیدن سیب یا هر شیءمادی دیگر عبارت است از ادراک حسی آن از طریق حس بینایی . خلاصه آنکه ما دارای احساسی از سیب هستیم . مثلا محتوای این احساس رنگ سیب است . این احساس در درون ماست .

اکنون ما دارای تجربه دیدن سیب هستیم . این تجربه دارای سه جزء است :

1.خودم که دارای این احساس هستم .2. محتوای این احساس مثلا رنگ و شکل سیب ، یا آنچه که داده حسی است . 3. خود سیب که احساس من بر آن مبتنی است .

اکنون در باره سیب چه می دانیم ، شکی نیست که من احساسی از سیب دارم ، آیا می توانم  مطمئن شوم که قرمزی در سیب است یا جزئی از سیب است ؟ آیا سیب واقعا همان چیزی است که به نظر می آید ؟

همین طور وقتی که چوبی  رادر آب خمیده می بینیم  ، تردیدی نداریم که از آن چوب خمیده احساسی داریم .آیا «حقیقت » دارد که چوب خمیده  است ؟ هر چند که حقیقت دارد که من  ادراک می کنم  چوب خمیده است .

از اینجا آشکار می شود که نمود می تواند از واقعیت متفاوت باشد . اطلاعاتی که از طریق حواسمان کسب می کنیم  همیشه به ما  درباره اشیاء راست نمی گویند . ما نمی توانیم مطمئن شویم  آیا صفاتی مانند سفتی و وزن ممکن است جزئی از سیب  نباشد . به جای این ،صفات  ممکن است بستگی به شرایط و اوضاع و احوال داشته باشد . مثلا ارتفاع و جاذبه . اینک  پی می بریم که  درباره سیب و چوب کمتر از آن چیزی که در ابتدا فکر می کردیم  علم داریم . به هر ترتیب،اطلاعاتی که مستقیما از حواسمان می گیریم لزوما به ما  درباره شی  راست نمی گویند. راستی یعنی اینکه شیء در واقع چگونه است.

انواع شناخت :‌

شناخت مبتنی بر تجربه : دقیقا همان  گونه  که دکارت این پرسش حیرت انگیز را پیش کشید  که آیا اصلا می توانیم بین خواب و بیداری تفاوت بگذاریم ؟ همین  طو ر دیوید هیوم فیلسوف انگلیسی  این سوال رابا جدیت تمام مطرح کرد که آیا می توانیم مطمئن شویم خورشید فردا طلوع خواهد کرد ؟ چگونه می توان تردید کرد که خورشید فردا طلوع خواهدکرد ؟ هیوم این پرسش را به گونه دیگر مطرح کرد . چگونه ما می توانیم مطمئن باشیم  یعنی چگونه  «می توانیم  بدانیم » خورشید فردا طلوع خواهد کرد ؟

عرف عام (فهم عرفی ) می گوید که ما توقع داریم خورشید فردا طلوع کند ، زیرا همیشه در گذشته طلوع می کرده است . اما چگونه شناخت ما از رویداد ها ی گذشته می تواند به ما این اطمینان را بدهد که آن رویدادها درآینده نیز اتفاق خواهد افتاد ؟

ما می پنداریم که شناخت محکم و استواری از آینده داریم . زیرا شناحت خود را بر تجربه خودمان ا زگذشته مبتنی می کنیم . ا زگذشته آینده را استنتاج  می کنیم . با این کار اصلی را به «کار» می گیریم که موسوم است به اصل استقراء. تعریف استقراء این است؛استدلال از موارد جزئی و خاص برای رسیدن به قاعده کلی و عام .ا زتجربه خودمان از دیدن فرو افتادن یک سیب  استدلال می کنیم که همه اجسام فرو می افتند . اما آبا این شناحت است ؟ ما بیش ازاین نمی دانیم که« عادت کرده ایم » رویدادها ی خاصی که « تا کنون » رخ داده اند در آینده نیز اتفاف افتند . ممکن است کسی بگوید رویدادها  در آینده نیز کماکان اتفاق خواهند افتاد  زیرا اصل «یک نواختی در طبیعت» بر جهان حاکم است . ( خط مشی طبیعت واحد است).

اگر این رابگوییم  به سر جای اولمان باز می گردیم که از کجا مطمئن هستیم این یک نواختی در آینده نیز تکرا خواهد شد ؟ می توانیم عین همین سوال را در باره رابطه خاصی که رویدادها با یکدیگر دارند و آن را (رابطه علی و معلولی  ) می دانیم بپرسیم .ما بیش از این نمی دانیم که تاکنون( الف ) همیشه به دنبال (ب) رخ داده است . مثلا بعد از خوردن آسپرین سردرد ما از بین می رود ،ولی واقعا دلیلی نداریم که چرا در آینده باید(الف ) به دنبال(ب ) رخ دهد .اما اگر چه نمی توانیم با قطعیت در باره آینده شناخت دقیقی کسب کنیم ، ولی مع هذا نوعی شناخت داریم که آن را شناخت احتمالی یا محتمل می دانیم .

شناخت ما تا حدی که مبتنی برتجربه ما ازموارد یا تجربه ها ی معین است« اثبات» نمی کند که آینده نیز همانند گذشته خواهد بود . مع هذا «احتمال » این که آینده همان چیزی باشد که انتظار داریم وجود داشته باشد، این احتمال در ما  اعتمادی به وجود می آورد که بگوییم علل معین معلول ها ی معین دارند . هم  از این روی،خورشید نیز فردا طلوع خواهد کرد .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد