روزنه

فلسفی

روزنه

فلسفی

انتقادات(3)

*تردیدی نیست بسیاری از مسائلی که هیچ گاه واقعا مسائل فلسفی نبوده است و در گذشته فلسفه از آنها به خطا انباشته شده است ،به تدریج کنار گذاشته خواهد شد و در حوزه های مناسبشان  جای خواهد گرفت . این همان چیزی است که در واقع دلیل تاریخی یاد شده ثابت می کند و بدون شک روانشناسی نمونه مناسبی است . اما با وجود این مسائل فلسفی هسته خاصی دارد که بنا به طبیعتش فلسفی است و علمی نیست و به همین سبب هیچ گاه در قلمرو علوم خاص قرار نخواهد گرفت و همواره همان طور که هست –فلسفی محض –باقی خواهد ماند.   من باب مثال می توان گفت همه مسائل مربوط به چیستی آن چیزی که «ارزش ها » می نامیم –ارزش های اخلاقی ، هنری و نظایر آنها – از آن دست است .

بی گمان هر چند که دانش پیشرفت کند ،اینها هیچ گاه نمی تواند موضوع علم شود یا به روشهایی بررسی شود که علم در سایر زمینه ها به کار می گیرد این مطلب مسائل زیادی را پیش می کشد که پر داختن به آنها در این مجال مختصر میسر نیست . ولی به اجمال می توان گفت : تنهاو ظیفه علم توصیف کردن واقعیت ها و رویدادها است تا به ما بگوید چه روی می دهد ،چه روی داده است ، و چه روی خواهد داد وظیفه علم اصلا برآورد کردن ارزش چیزی که روی می دهد ،باید روی دهد ، یا رویدادی را از رویدادی دیگر بهتر دانستن ،نیست .

این گونه پرسشهای ارزشی در حوزه فلسفی قرار می گیرد . برای مثال زیست شناس می گوید انواع جانداران تطور یافته اند .انسان از نیاکان انسانوار ودر اصل از موجوداتی که به سختی می توان آنها را از موجودات خرد بی شکلی تمیز داد که در گل و لای به سر می برند منشا گرفته است .این توضیحی از واقعیت هاو رویرادهای بالفعل است،توضیح چیز ی یاست که عملا بر روی زمین روی داده است.

وظیفه زیست شناس تطور گرا کشف کردن و به هم پیوستن این گونه واقعیت ها و رویدادها –و اگر امکان داشته باشد –به دست دادن توصیف کاملی از آنهاست و هر گاه چنین کند ، وظیفه اش تمام است . (در حاشیه بگوییم که این ویژگی علم –یعنی توصیف –در زبان علم جلوه گر شده است . توضیح آنکه ما در عرصه معارف و علوم با چندین زبان روبرو هستیم که اهم آنها عبارتند از زبان حماسی (Epic) ،زبان گزارشی (Deseriptive) ، زبان عاطفی (Emotive ) ، و زبان انگیزشی (Evocative).

منظور از این جهار دسته زبان چیست ؟اگر چند منظومه شعری فرهنگ خودمان را با هم مقایسه کنیم ، تفاوت این زبانها روشن می شود . شما شاهنامه فردوسی را با غزلیات سعدی و با منظومه حاج ملا هادی سبزواری در نظر بگیرید .منظومه حاج ملا هادی سبزواری یک زبان گزارشی دارد ، یعنی صرفا و منحصرا بیان می کند که حقیقت چیست ، قول این فیلسوف چیست ،نظریه آن مکتب چیست؟ و الی آخر . وقتی که کسی آن را می خواند نه مجاز و تمثیلی در آن هست ،نه فخر و تغزلی و نه عواطف او به چوش می آید .این کتابی سرد ، بی روح وخشک است و هر چه هست گزارش علمی است . هر کتاب گزارشی دیگر نیز چنین است . شما کتاب های دانشگاهی را ، کتاب شیمی ، فیزیک ، نجوم ، ریاضی ، را باز کنید ، اینها همه زبانشان ، زبان گزارشی است .

شما وسط آنها اگر یک مرتبه ببینید که شخص یک استعاره ای دارد می کند ،و یا یک شعری آورده ،خودتان متعجب می شوید ،یعنی احساس می کنید این زبان ها عوض شده است و نویسنده پایش را در جای دیگری گذارده و از طریقه دیگری استفاده کرده است .

زبان علم ،  زبان گزارش است و بیان Facts(=امور واقع ) .زبان عاطفی بهترین نمونه اش غزلیات سعدی است . شخص با این زبان صرفا بیان می کند احوال خودش را و رابطه اش را با محبوبش ، معشوقش .زبان عاطفی آکنده از این گونه واژه هاست :اندوه فراق ،تحمل آلام ،دل سوخته ، شبهای تنهایی ، ملامت دشمنان ، زیبارویی محبوب ، افسون چشم او ،اشارت های ابرو ، کرشمه ناز ، بی مهری و جفای او ، آرزوی وصال و....

این گونه مفاهیم  ، موضوع سخن است و گوینده می کوشد تا شنونده را در مقام خود بنشاند و او را با خود همدرد وهم دل کند و عواطف رقیق و رحیمانه او را به سوی خود بکشاند و شبحی از عالم وی را در سر خود تصویر کند. اما زبان انگیزشی یا حماسی (این دو را به دلیل سنخیت و مشابهت یک جا ذکر می کنیم ) ،زبانی است که فقط از شور و درد یک نفر پرده بر نمی دارد .بسی بیش از آن است . در طرف مقابل جنبشی ایجاد می کند . او را به کاری برمی انگیزد ، رقبت او را نسبت به امری تحریک می کند . این زبان انسان را به دست زدن بر عملی بر می انگیزد . برخی فیلسوفان مثل استیس معتقدند که زبان مذهب انگیزشی است ، برخلاف زبان علمی که گزارشی است. )

پس از این حاشیه مطلب خود را دنبال می کنیم . فرض کنید حالا شروع کنیم به پرسیدن چنین سوال های در باره تطور :آیا تغییر از تک یاخته جانوری به انسان ، تغییر به سوی بهتر شدن است ؟ آیا این تغییر پیشرفت است ؟ آیا انسان به هر حال موجودی برتر از سگ است ؟ یا اینکه فرایند تغییر که زیست شناس دنبال کرده است ،  فقط فرایند تغییر از چیزی بی اهمیت به بی اهمیت دیگری بوده است ؟

سوال را به نحو دیگری مطرح می کنیم :آیا این برداشت کلی از بهتر و بدتر ، از فراتر و فروتر، به نحوی که به تطور تامین داده شده است ،سوء تعبیر یا توهم نیست ؟ آیا اینها فقط ارزش های انسانی است که برای امور خارج از جامعه انسانی وبرای رویداد هایی که به هر شکل در مقیاس کیهانی رخ می دهد کاربرد ندارد ؟آیا اطلاق برداشت های ارزشی به عالم غیر انسانی به طور کلی باطل یا بی معنا است ؟ یا حقیقت امر چیست ؟ این گونه پرسش های ارزشی ،خارج از حوزه زیست شناسی قرار می گیرد ،این ها متعلق به فلسفه است و همواره به فلسفه تعلق خواهد داشت و در آینده هرگز و هیچ گاه به زیست شناس یا به هیچ علم دیگری تعلق نخواهد یافت .

البته التفات به این نکته لازم است که ممکن است زیست شناس به این گونه مسائل (راجع به ارزش )اعتقاد کامل داشته ،اعتقاداتش از هر حیث جالب و با اهمیت باشد .با این وصف ،اگر عقیده اش ارزش واقعی داشته باشد در کنار واقعیت های زیست شناختی محض ،بایستی ملاحظات بسیاری را  در نظر بگیرد ،ملاحظاتی که زیست شناسی نمی تواند تامین کند ، اما فلسفه می تواند . ولی هر چه باشد ، نکته مهم این است که اگر زیست شناسی چنین اعتقاداتی داشته باشد در واقع دیگر فقط زیست شناس نیست و فیلسوف است .

مسئله ارزش ها را به عنوان نمونه مسائلی آوردیم که  به فلسفه تعلق دارد و بایستی همواره به آن تعلق داشته باشد . غرض این بود که نشان دهیم نظریه «تنه و شاخه » فلسفه که حاکی از آن است که فلسفه محتوای مخصوص خود را ندارد، نمی تواند راست باشد . ولی البته مراد ما این نیست که بگوییم مسئله ارزشها تنها محتوای فلسفه است . مقصود ما این نبود که بگوییم رابطه فلسفه و علوم این است که علم به آنچه روی می دهد می پردازد و فلسفه به ارزش یابی و چیزی که روی می دهد . این ساده کردن بیش از اندازه ی تقسیم کار خواهد بود .

فلسفه مسائل بسیاری از آن خود دارد که با وجود آن که به هیچ وجه از مسائل ارزش یابی نیست ، علمی نیز نیست . در این خصوص در آینده بیشتر سخن خواهیم گفت .

*اگر نظر این فلاسفه درست باشد ما باید امروز کمتر از هزار سال پیش فلسفه می داشتیم . ولی یقینا چنین نیست نه تنهاامروز فلسفه کمتر نشده ،بلکه بیش از هر زمان دیگر است .این فزونی نه فقط شامل متفکران ، بلکه شامل مسائلی که مطرح می شوند ، نیز می شود . وقتی فلسفه یونانیان باستان را با فلسفه زمان خود مقایسه کنیم ، متوجه می شویم که ما امروز در قرن بیستم سوالات بسیار بیش از آنچه برای یونانیان مطرح بود ، برایمان مطرح است .

*این مطلب –چنان که گفتیم –یقینا درست است که علوم گوناگون در طول زمان راه خود را از فلسفه جدا کرده اند .اما موضوع در خور توجه این است که هر وقت علم خاصی خود را از فلسفه مستقل کرد ، یک رشته فلسفی قرینه ای تقریبا هم زمان با آن به وجود آمد .

مثلا همین اواخر وقتی منطق صوری خود را از فلسفه جدا کرد زمینه بسیار گسترده و پر منازعه ای به نام فلسفه منطق به وجود آمد .( فی المثل در آمریکا بیشتر بحث از فلسفه منطق است تا از مسائل منطقی محض ) واقعیات نشان می دهد که فلسفه به جای اینکه در نتیجه رشد علوم بمیرد سر زنده تر و غنی تر می شود .

برای مطلب فوق که مراد از فلسفه منطق ، یا فلسفه علم ، یا فلسفه اخلاق یا ...چیست و اصولا کلمه فلسفه در ا ین مقام چه معنایی دارد ،توضیح زیر لازم است  وقتی می گوییم فلسفه منطق یا فلسفه علم ،کلمه فلسفه دراین جا به معنای فلسفه اولی نیست .در فلسفه علم  یا فلسفه تاریخ یا فلسفه اخلاق ،وقتی کلمه فلسفه به کار می رود تقریبا برابر است با همان «Logy »  که به فارسی «شناسی » ترجمه می شود . بنابراین فلسفه علم یعنی علم شناسی ، همچنان که فلسفه تاریخ یعنی تاریخ شناسی . سپس وقتی می گوییم مثلا فلسفه تاریخ ، منظور این است که یک علم تاریخ داریم و ما این علم تاریخ را شناسایی می کنیم مثلا در مورد فلسفه علم ما اول  چیزی داریم به نام «Fact» و از این به «Science» می رسیم و بعد به Philosophy of science .

پس اول مقام واقیعت ها ی خارجی است که Fact نامیده می شود . آنچه را واقع می نامیم  یا واقعی هستند نه علمند نه فلسفه و نه اخلاق ، بلکه امور واقع از قبیل من ، تو ، میز ، صندلی و ... واقعیت های خارجی اند و واقعیت های خارجی نه از جنس علم اند  ونه از جنس فلسفه . از وقتی شناسایی آغاز می شود ، علم و فلسفه و غیره هم پیدا می شوند .پس اگر شناختی آغاز نشود و به امور واقع تعلق نگیرد ، اوصاف و اسمائی هم بنام  علم و فلسفه پیدا نمی شود .

اما ما دو گونه شناسایی ومعرفت داریم : شناسایی درجه اول و شناسایی درجه دوم . شناسایی درجه اول ،‌همان علم نخستین  ماست که همان علم مستقیم ما به موجودات خارجی است . علم ما به موجودات البته  می تواند بر دو گونه باشد : هم می تواند از جنس علم تجربی باشد و هم از جنس فلسفه باشد ، شما عالم خارج و موجودات را که می بینید هم می توانید آنها را مطالعه علمی کنید وهم مطالعه فلسفی . به جهان خارج هم علم تعلق می گیرد و هم فلسفه .

مثلا یک مداد را هم می توان توصیف علمی کرد ، و هم توصیف فلسفی . ولی این جا یی نیست که ما متوقف شویم و بگوییم حد وسقف معرفت بشری همین جاست . در این جاما توقف نمی کنیم . زیرا ما وقتی عالم خارج را مطالعه کردیم ، فلسفه و علم متولد می شود ، حال خود علم و فلسفه هم پس از تولد ، خود واقعیتی از واقعیاتند .

گفته اند : خداوند ده ها را آفرید و بشر شهر ها  را !  حال خداوند واقعیات را آفرید و بشر علم و فلسفه را .یعنی اگر خداوند ذهنی و آدمی نیافریده بود ، جهان همان جهان بود ،اما علم وفلسفه ای نبود .فلسفه از برخورد ذهن ما با عالم خارج متولد می شود .

   حال ، علم و فلسفه ،پس از تولد دو موجود خارجی هستند  و واقعیاتی هستند خارجی .ما خود این دو واقعیت را مطالعه می کنیم .چه اشکالی دارد که ما همان طور که گیاه شناسی داریم ، انسان شناسی داریم ، خاک شناسی داریم و... که هر کدام اینها علم درجه اولند ، علم شناسی ،فلسفه شناسی ،تاریخ شناسی و... داشته باشیم ؟

منتها ،علم شناسی وقتی می تواند پیدا شود که اول علم پیدا شده باشد . در مورد تاریخ ،فی المثل این تفاوت خیلی بین است . یک وقت هست که ما تاریخ خارجی را بررسی می کنیم .این معرفت درجه اول است ،هر چه که در این زمینه بگوییم این می شود علم تاریخ . در علم تاریخ ،خود تاریخ خارجی بررسی می شود .ولی وقتی علم تاریخ به وجود آمد شما خود علم تاریخ را موضوع قرار می دهید و می خواهید ببنید که این علم چه گونه علمی است ؟فرقش با سایر علوم چیست ؟آیا علم تاریخ علمی مانند شیمی یا ریاضی است ؟ روش های علم تاریخ چیست؟ علم تاریخ چه مقدار می تواند از تجربه استفاده کند ؟ چه مقدار نمی تواند ؟الی آخر . اگر شما چنین کاری کردید و چنین سوالاتی برای شما مطرح شد علمی به وجود می آید که نام آن «فلسفه تاریخ » و به تعبیر صحیح تر «فلسفه علم تاریخ » خواهد بود . بنا براین فلسفه یک علم و خود آن علم در طول یکدیگرند ، یعنی یکی سوار بر دیگری است یا یکی مترتب بر دیگری است .

* نقد چهارم . یک سوال دست وپ پا گیر برای آنها یی که معتقدند چیزی به نام فلسفه وجود ندارد .اینان به نام کدام علم این ادعا را می کنند ؟ ارسطو مخالفان فلسفه را در مقابل این استدلال قرار داد :یا انسان باید فلسفه پردازی کند یا انسان نباید فلسفه پردازی کند ؛اما اگر  انسان نباید فلسفه پردازی کند این ادعا باید به اعتبار فلسفه ای باشد . بنابراین حتی اگر انسان نباید فلسفه پردازی کند ،باز هم مجبور است فلسفه پردازی کند .این حتی امروز هم صادق است ؛هیچ چیز بامزه تر از منظره دشمنان ظاهری فلسفه نیست که به استدلال های پر طمطراق فلسفی متوسل می شوند تا ثابت کنند که فلسفه وجود ندارد !

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد