روزنه

فلسفی

روزنه

فلسفی

انتقادات(3)

*تردیدی نیست بسیاری از مسائلی که هیچ گاه واقعا مسائل فلسفی نبوده است و در گذشته فلسفه از آنها به خطا انباشته شده است ،به تدریج کنار گذاشته خواهد شد و در حوزه های مناسبشان  جای خواهد گرفت . این همان چیزی است که در واقع دلیل تاریخی یاد شده ثابت می کند و بدون شک روانشناسی نمونه مناسبی است . اما با وجود این مسائل فلسفی هسته خاصی دارد که بنا به طبیعتش فلسفی است و علمی نیست و به همین سبب هیچ گاه در قلمرو علوم خاص قرار نخواهد گرفت و همواره همان طور که هست –فلسفی محض –باقی خواهد ماند.   من باب مثال می توان گفت همه مسائل مربوط به چیستی آن چیزی که «ارزش ها » می نامیم –ارزش های اخلاقی ، هنری و نظایر آنها – از آن دست است .

بی گمان هر چند که دانش پیشرفت کند ،اینها هیچ گاه نمی تواند موضوع علم شود یا به روشهایی بررسی شود که علم در سایر زمینه ها به کار می گیرد این مطلب مسائل زیادی را پیش می کشد که پر داختن به آنها در این مجال مختصر میسر نیست . ولی به اجمال می توان گفت : تنهاو ظیفه علم توصیف کردن واقعیت ها و رویدادها است تا به ما بگوید چه روی می دهد ،چه روی داده است ، و چه روی خواهد داد وظیفه علم اصلا برآورد کردن ارزش چیزی که روی می دهد ،باید روی دهد ، یا رویدادی را از رویدادی دیگر بهتر دانستن ،نیست .

این گونه پرسشهای ارزشی در حوزه فلسفی قرار می گیرد . برای مثال زیست شناس می گوید انواع جانداران تطور یافته اند .انسان از نیاکان انسانوار ودر اصل از موجوداتی که به سختی می توان آنها را از موجودات خرد بی شکلی تمیز داد که در گل و لای به سر می برند منشا گرفته است .این توضیحی از واقعیت هاو رویرادهای بالفعل است،توضیح چیز ی یاست که عملا بر روی زمین روی داده است.

وظیفه زیست شناس تطور گرا کشف کردن و به هم پیوستن این گونه واقعیت ها و رویدادها –و اگر امکان داشته باشد –به دست دادن توصیف کاملی از آنهاست و هر گاه چنین کند ، وظیفه اش تمام است . (در حاشیه بگوییم که این ویژگی علم –یعنی توصیف –در زبان علم جلوه گر شده است . توضیح آنکه ما در عرصه معارف و علوم با چندین زبان روبرو هستیم که اهم آنها عبارتند از زبان حماسی (Epic) ،زبان گزارشی (Deseriptive) ، زبان عاطفی (Emotive ) ، و زبان انگیزشی (Evocative).

منظور از این جهار دسته زبان چیست ؟اگر چند منظومه شعری فرهنگ خودمان را با هم مقایسه کنیم ، تفاوت این زبانها روشن می شود . شما شاهنامه فردوسی را با غزلیات سعدی و با منظومه حاج ملا هادی سبزواری در نظر بگیرید .منظومه حاج ملا هادی سبزواری یک زبان گزارشی دارد ، یعنی صرفا و منحصرا بیان می کند که حقیقت چیست ، قول این فیلسوف چیست ،نظریه آن مکتب چیست؟ و الی آخر . وقتی که کسی آن را می خواند نه مجاز و تمثیلی در آن هست ،نه فخر و تغزلی و نه عواطف او به چوش می آید .این کتابی سرد ، بی روح وخشک است و هر چه هست گزارش علمی است . هر کتاب گزارشی دیگر نیز چنین است . شما کتاب های دانشگاهی را ، کتاب شیمی ، فیزیک ، نجوم ، ریاضی ، را باز کنید ، اینها همه زبانشان ، زبان گزارشی است .

شما وسط آنها اگر یک مرتبه ببینید که شخص یک استعاره ای دارد می کند ،و یا یک شعری آورده ،خودتان متعجب می شوید ،یعنی احساس می کنید این زبان ها عوض شده است و نویسنده پایش را در جای دیگری گذارده و از طریقه دیگری استفاده کرده است .

زبان علم ،  زبان گزارش است و بیان Facts(=امور واقع ) .زبان عاطفی بهترین نمونه اش غزلیات سعدی است . شخص با این زبان صرفا بیان می کند احوال خودش را و رابطه اش را با محبوبش ، معشوقش .زبان عاطفی آکنده از این گونه واژه هاست :اندوه فراق ،تحمل آلام ،دل سوخته ، شبهای تنهایی ، ملامت دشمنان ، زیبارویی محبوب ، افسون چشم او ،اشارت های ابرو ، کرشمه ناز ، بی مهری و جفای او ، آرزوی وصال و....

این گونه مفاهیم  ، موضوع سخن است و گوینده می کوشد تا شنونده را در مقام خود بنشاند و او را با خود همدرد وهم دل کند و عواطف رقیق و رحیمانه او را به سوی خود بکشاند و شبحی از عالم وی را در سر خود تصویر کند. اما زبان انگیزشی یا حماسی (این دو را به دلیل سنخیت و مشابهت یک جا ذکر می کنیم ) ،زبانی است که فقط از شور و درد یک نفر پرده بر نمی دارد .بسی بیش از آن است . در طرف مقابل جنبشی ایجاد می کند . او را به کاری برمی انگیزد ، رقبت او را نسبت به امری تحریک می کند . این زبان انسان را به دست زدن بر عملی بر می انگیزد . برخی فیلسوفان مثل استیس معتقدند که زبان مذهب انگیزشی است ، برخلاف زبان علمی که گزارشی است. )

پس از این حاشیه مطلب خود را دنبال می کنیم . فرض کنید حالا شروع کنیم به پرسیدن چنین سوال های در باره تطور :آیا تغییر از تک یاخته جانوری به انسان ، تغییر به سوی بهتر شدن است ؟ آیا این تغییر پیشرفت است ؟ آیا انسان به هر حال موجودی برتر از سگ است ؟ یا اینکه فرایند تغییر که زیست شناس دنبال کرده است ،  فقط فرایند تغییر از چیزی بی اهمیت به بی اهمیت دیگری بوده است ؟

سوال را به نحو دیگری مطرح می کنیم :آیا این برداشت کلی از بهتر و بدتر ، از فراتر و فروتر، به نحوی که به تطور تامین داده شده است ،سوء تعبیر یا توهم نیست ؟ آیا اینها فقط ارزش های انسانی است که برای امور خارج از جامعه انسانی وبرای رویداد هایی که به هر شکل در مقیاس کیهانی رخ می دهد کاربرد ندارد ؟آیا اطلاق برداشت های ارزشی به عالم غیر انسانی به طور کلی باطل یا بی معنا است ؟ یا حقیقت امر چیست ؟ این گونه پرسش های ارزشی ،خارج از حوزه زیست شناسی قرار می گیرد ،این ها متعلق به فلسفه است و همواره به فلسفه تعلق خواهد داشت و در آینده هرگز و هیچ گاه به زیست شناس یا به هیچ علم دیگری تعلق نخواهد یافت .

البته التفات به این نکته لازم است که ممکن است زیست شناس به این گونه مسائل (راجع به ارزش )اعتقاد کامل داشته ،اعتقاداتش از هر حیث جالب و با اهمیت باشد .با این وصف ،اگر عقیده اش ارزش واقعی داشته باشد در کنار واقعیت های زیست شناختی محض ،بایستی ملاحظات بسیاری را  در نظر بگیرد ،ملاحظاتی که زیست شناسی نمی تواند تامین کند ، اما فلسفه می تواند . ولی هر چه باشد ، نکته مهم این است که اگر زیست شناسی چنین اعتقاداتی داشته باشد در واقع دیگر فقط زیست شناس نیست و فیلسوف است .

مسئله ارزش ها را به عنوان نمونه مسائلی آوردیم که  به فلسفه تعلق دارد و بایستی همواره به آن تعلق داشته باشد . غرض این بود که نشان دهیم نظریه «تنه و شاخه » فلسفه که حاکی از آن است که فلسفه محتوای مخصوص خود را ندارد، نمی تواند راست باشد . ولی البته مراد ما این نیست که بگوییم مسئله ارزشها تنها محتوای فلسفه است . مقصود ما این نبود که بگوییم رابطه فلسفه و علوم این است که علم به آنچه روی می دهد می پردازد و فلسفه به ارزش یابی و چیزی که روی می دهد . این ساده کردن بیش از اندازه ی تقسیم کار خواهد بود .

فلسفه مسائل بسیاری از آن خود دارد که با وجود آن که به هیچ وجه از مسائل ارزش یابی نیست ، علمی نیز نیست . در این خصوص در آینده بیشتر سخن خواهیم گفت .

*اگر نظر این فلاسفه درست باشد ما باید امروز کمتر از هزار سال پیش فلسفه می داشتیم . ولی یقینا چنین نیست نه تنهاامروز فلسفه کمتر نشده ،بلکه بیش از هر زمان دیگر است .این فزونی نه فقط شامل متفکران ، بلکه شامل مسائلی که مطرح می شوند ، نیز می شود . وقتی فلسفه یونانیان باستان را با فلسفه زمان خود مقایسه کنیم ، متوجه می شویم که ما امروز در قرن بیستم سوالات بسیار بیش از آنچه برای یونانیان مطرح بود ، برایمان مطرح است .

*این مطلب –چنان که گفتیم –یقینا درست است که علوم گوناگون در طول زمان راه خود را از فلسفه جدا کرده اند .اما موضوع در خور توجه این است که هر وقت علم خاصی خود را از فلسفه مستقل کرد ، یک رشته فلسفی قرینه ای تقریبا هم زمان با آن به وجود آمد .

مثلا همین اواخر وقتی منطق صوری خود را از فلسفه جدا کرد زمینه بسیار گسترده و پر منازعه ای به نام فلسفه منطق به وجود آمد .( فی المثل در آمریکا بیشتر بحث از فلسفه منطق است تا از مسائل منطقی محض ) واقعیات نشان می دهد که فلسفه به جای اینکه در نتیجه رشد علوم بمیرد سر زنده تر و غنی تر می شود .

برای مطلب فوق که مراد از فلسفه منطق ، یا فلسفه علم ، یا فلسفه اخلاق یا ...چیست و اصولا کلمه فلسفه در ا ین مقام چه معنایی دارد ،توضیح زیر لازم است  وقتی می گوییم فلسفه منطق یا فلسفه علم ،کلمه فلسفه دراین جا به معنای فلسفه اولی نیست .در فلسفه علم  یا فلسفه تاریخ یا فلسفه اخلاق ،وقتی کلمه فلسفه به کار می رود تقریبا برابر است با همان «Logy »  که به فارسی «شناسی » ترجمه می شود . بنابراین فلسفه علم یعنی علم شناسی ، همچنان که فلسفه تاریخ یعنی تاریخ شناسی . سپس وقتی می گوییم مثلا فلسفه تاریخ ، منظور این است که یک علم تاریخ داریم و ما این علم تاریخ را شناسایی می کنیم مثلا در مورد فلسفه علم ما اول  چیزی داریم به نام «Fact» و از این به «Science» می رسیم و بعد به Philosophy of science .

پس اول مقام واقیعت ها ی خارجی است که Fact نامیده می شود . آنچه را واقع می نامیم  یا واقعی هستند نه علمند نه فلسفه و نه اخلاق ، بلکه امور واقع از قبیل من ، تو ، میز ، صندلی و ... واقعیت های خارجی اند و واقعیت های خارجی نه از جنس علم اند  ونه از جنس فلسفه . از وقتی شناسایی آغاز می شود ، علم و فلسفه و غیره هم پیدا می شوند .پس اگر شناختی آغاز نشود و به امور واقع تعلق نگیرد ، اوصاف و اسمائی هم بنام  علم و فلسفه پیدا نمی شود .

اما ما دو گونه شناسایی ومعرفت داریم : شناسایی درجه اول و شناسایی درجه دوم . شناسایی درجه اول ،‌همان علم نخستین  ماست که همان علم مستقیم ما به موجودات خارجی است . علم ما به موجودات البته  می تواند بر دو گونه باشد : هم می تواند از جنس علم تجربی باشد و هم از جنس فلسفه باشد ، شما عالم خارج و موجودات را که می بینید هم می توانید آنها را مطالعه علمی کنید وهم مطالعه فلسفی . به جهان خارج هم علم تعلق می گیرد و هم فلسفه .

مثلا یک مداد را هم می توان توصیف علمی کرد ، و هم توصیف فلسفی . ولی این جا یی نیست که ما متوقف شویم و بگوییم حد وسقف معرفت بشری همین جاست . در این جاما توقف نمی کنیم . زیرا ما وقتی عالم خارج را مطالعه کردیم ، فلسفه و علم متولد می شود ، حال خود علم و فلسفه هم پس از تولد ، خود واقعیتی از واقعیاتند .

گفته اند : خداوند ده ها را آفرید و بشر شهر ها  را !  حال خداوند واقعیات را آفرید و بشر علم و فلسفه را .یعنی اگر خداوند ذهنی و آدمی نیافریده بود ، جهان همان جهان بود ،اما علم وفلسفه ای نبود .فلسفه از برخورد ذهن ما با عالم خارج متولد می شود .

   حال ، علم و فلسفه ،پس از تولد دو موجود خارجی هستند  و واقعیاتی هستند خارجی .ما خود این دو واقعیت را مطالعه می کنیم .چه اشکالی دارد که ما همان طور که گیاه شناسی داریم ، انسان شناسی داریم ، خاک شناسی داریم و... که هر کدام اینها علم درجه اولند ، علم شناسی ،فلسفه شناسی ،تاریخ شناسی و... داشته باشیم ؟

منتها ،علم شناسی وقتی می تواند پیدا شود که اول علم پیدا شده باشد . در مورد تاریخ ،فی المثل این تفاوت خیلی بین است . یک وقت هست که ما تاریخ خارجی را بررسی می کنیم .این معرفت درجه اول است ،هر چه که در این زمینه بگوییم این می شود علم تاریخ . در علم تاریخ ،خود تاریخ خارجی بررسی می شود .ولی وقتی علم تاریخ به وجود آمد شما خود علم تاریخ را موضوع قرار می دهید و می خواهید ببنید که این علم چه گونه علمی است ؟فرقش با سایر علوم چیست ؟آیا علم تاریخ علمی مانند شیمی یا ریاضی است ؟ روش های علم تاریخ چیست؟ علم تاریخ چه مقدار می تواند از تجربه استفاده کند ؟ چه مقدار نمی تواند ؟الی آخر . اگر شما چنین کاری کردید و چنین سوالاتی برای شما مطرح شد علمی به وجود می آید که نام آن «فلسفه تاریخ » و به تعبیر صحیح تر «فلسفه علم تاریخ » خواهد بود . بنا براین فلسفه یک علم و خود آن علم در طول یکدیگرند ، یعنی یکی سوار بر دیگری است یا یکی مترتب بر دیگری است .

* نقد چهارم . یک سوال دست وپ پا گیر برای آنها یی که معتقدند چیزی به نام فلسفه وجود ندارد .اینان به نام کدام علم این ادعا را می کنند ؟ ارسطو مخالفان فلسفه را در مقابل این استدلال قرار داد :یا انسان باید فلسفه پردازی کند یا انسان نباید فلسفه پردازی کند ؛اما اگر  انسان نباید فلسفه پردازی کند این ادعا باید به اعتبار فلسفه ای باشد . بنابراین حتی اگر انسان نباید فلسفه پردازی کند ،باز هم مجبور است فلسفه پردازی کند .این حتی امروز هم صادق است ؛هیچ چیز بامزه تر از منظره دشمنان ظاهری فلسفه نیست که به استدلال های پر طمطراق فلسفی متوسل می شوند تا ثابت کنند که فلسفه وجود ندارد !

تعاریف و مشکلات تعریف فلسفه (2)

 

اگر کسی برای تعریف های کاملا دقیق ،خودش را به زحمت نیندازند ،در تعریف بیشتر موضوع های دیگر ،دست کم بطور جدی ،مشکل بزرگی نیست ،به هر حال گفتن اینکه آن موضوع ها درباره چیست مشکل عمده ای ندارد .زیست شناسی درباره موجودات زنده است ،اختر شناسی درباره اجرام آسمانی است ،فیزیک درباره نور ،حرارت ،صوت و نظایر این هاست .

چهان ،یعنی سراسر محیط انسان ،کم وبیش براساس قرار داد ،قسمت بندی شده است و هر علمی یک قسمت را حوزه خود قرار داده است . گیاه شناسان گیاهان را گرفته اند ،جانور شناسان ، جانوران را و اختر شناسان ، اختران را . بنابراین با وجود مشکلاتی که در بعضی از قسمت ها ی مرز ها ست ،تعریف کردن این علوم ،دست کم به شیوه متداول ، نسبتا آسان است .

اما مشکل تعریف کردن ماهیت فلسفه دقیقا از این نکته ناشی می شود که هیچ قسمتی از جهان نیست که حوزه آن خاصتر از حوزه ای دیگر باشد . فلسفه مانندبیشتر علوم نیست که مدعی تعیین حدود حوزه نسبتا کوچکی باشد و سایر حوزه ها را دست نخورده باقی بگذارد . به یک معنا راست است که چیزی در عالم نیست که فلسفه بدان بی اعتنا باشد .

کل عالم موضوع فلسفه است و با این وصف ،فلسفه محتوای مخصوص به خود را دارد ، واین نوعی تعارض است . از یک سو فلسفه با محتوای مخصوص خودش از سایر موضوع ها ی دیگر به کلی جداست و از سوی دیگر باهمه آنها تماس دارد . پس به اعتبار رابطه ای که فلسفه باسایر رشته ها ی دانش دارد ،پیداست که از نوعی ویژگی برخوردار است. این رابطه چیست ؟ جایگاه فلسفه در زمینه کلی دانش انسان کدام است ؟ این ها و سوالات دیگری از این دست ، مربوط به ارتباط فلسفه با سایر  دانش ها –از جمله دانش تجربی – است که در جای خود مفصلا بدان پرداخته خواهد شد . ولی قبل از این باید به تحدید حدود خود فلسفه پرداخت .

یک نظریه درباره این موضوع (=فلسفه)این است که :وظیفه خاص فلسفه ،هماهنگ کردن سایر رشته های دانش برای مرتبط ساختن علوم در یک کل واحد است .فلسفه با این رشته ها درست همان کاری را می کند که وزارتخانه با ادارات تابعه اش می کند ، البته با این تفاوت که فلسفه قدرت خاصی ندارد . اینکه گفتیم یا چیزی شبیه این ، برداشت هربرت اسپنسر از و ظیفه فلسفه است .

این نظر رضایت بخش نیست و در حال حاضر نظری قدیمی است و احتمالا هیچ فیلسوف زنده ای آنرا قبول ندارد،بنابراین چندان در خور بحث نیست . برای رد کردن این نظر – از میان دلایل بیساری که می توان آورد – تنها اشاره به یک دلیل ، برای ابطال آن کافی است .

مقصود دلیلی است که برای بسیاری از مسائل  که همواره به عنوان مسائل ماهیتا فلسفی به شمار آمده اند ، جایی نگذارد . برای مثال این مسئله را در نظر بگیرید که آیا عالم مادی برای خودش از هر حیث  وابسته به ذهن است یانه ؟

در گذشته فیلسوفان ایدئالیست ، ودر همین قرن از اختر شناسان و دانشمندانی که فیلسوف غیر حرفه ای هستند ، غالبا گفته اند که وابستگی ماده به ذهن بسیار است . این مسئله که یقینایکی از اساسی ترین و مهمتریم مسائل فلسفی است ،به این پرسش که علوم چگونه بایستی هماهنگ شوند ، هیچ گونه ارتباطی ندارد ،پس براساس تعریف پیشنهاد شده می توان آن را از فلسفه کنار نهاد . بنابراین ، این تعریف نمی تواند رضایت بخش باشد .

نظریه دیگر این است که فلسفه اصطلاح عامی است برای آنچه هنوز در زیر پوشش علم قرار نمی گیرد . این اندیشه – در خصوص فلسفه – رایجتر و مختص دوران اخیر است . برتراندراسل و بسیاری از فیلسوفان پوزیتیویست از هواخواهان این نظرند . بنابر رای اینان همه مسائلی که تاکنون مختص هیچ یک از علوم تخصصی نشده است ، موضوع خود فلسفه است . دانش انسان به درختی می ماند که یک تنه و شاخه های بسیاری دارد .

فلسفه تنه درخت ، یعنی ساقه مادر است ، شاخه ها ، علوم خاصند . هر دانشی در اصل جزو فلسفه بود ، اما دانش که رشد کرد ، خودش شاخه شاخه شد . هرگاه دانش مربوط به هر  قسمت خاص عالم  ، به قدری که برای استقلال کافی باشد پیشرفت کرد ، خودش از شاخه اصلی جدا گردید و موضوع جداگانه ای شد . هنوز تعدادمعینی موضوع و مسئله وجود دارد که دانش ما درباره آنها به اندازه ای مبهم و ابتدایی است که تاکنون خودشان را در ذیل علوم خاصی تشکل نداده اند.

در حال حاضر این قبیل تتمه مسائل که هیچ علمی آنها را تکفل نکرده است ، همان چیزی است که بدان فلسفه می گوییم . به بیان دیگر  فلسفه به مفهومی وجود ندارد که فی المثل ریاضیات با موضوع خاص خود ، وجود دارد .فلسفه را چنین موضوع خاصی نیست . فلسفه  صرفا  نامی است برای آنگونه کوشش هایی که در جهت توجیه  یا توضیح مسائل مختلفی که هنوز ناپخته مانده اند ، به عمل می آید . این نظر درباره ماهیت فلسفه را «نظریه تنه و شاخه » می نامیم .

دلیل این  نظریه از این قرار است : واقعیتی  تاریخی است که دانش ، بیشتر به طریقی رشد کرده است که گفتیم . از لحاظ تاریخی ، ریشه های  علم جدید در یونان باستان است ، یونانیان ،نخستین مردم جهان بودند که نگرش  علمی را متحول کردند . نخستین کسانی بودند که پرسش هایی از قبیل طرح کردند : خورشید و اختران از چه ساخته شده است ؟ چه اندازه ای دارد ؟ فاصله شان از زمین چقدر است ؟ به عنوان تصویر گویایی از اخترشناسی نخستین ، می توانید گفته آناکساگوراس را به خاطر آورید  که : خورشید سنگ تفته ای است بزرگتر از جزیره پلوپوسنوس – سخنی که به لحاظ یونانیان  متعصبی که خورشید را به سان خدا می پنداشتند ،وی را با مشکلی جدی رو برو کرد . یونانیان نیز مردمی بودند که به هر حال جانوران و گیاهان را به روش علمی بررسی کردند ،نخستین ریاضیدانان نظری اصیل بودند ، نخستین قومی که درباره این مطلب به بحث پرداختند :آیا انواع بسیار مختلف ماده سرانجام نمی تواند قابل تحویل به یک نوع ماده باشد؟ آنها پایه گذاران نظریه اتمی بودند ،نظریه ای که ماده را در نهایت متشکل از ذرات ریز ، سخت ،نا مرئی ، بدون رنگ ، طعم یا بو می دانند .

اما یونانیان ، یا به هر تقدیر یونانیان نخستین ، بین علم و فلسفه فرق نمی گذاشتند . مسائل مربوط به تشکیل ماده ، ماهیت خورشید و اختران و خواص مثلث از نظر آنها مسائل فلسفی  به شمار می آمد . از مسائل ما بعدالطبیعی محض ،نظیر مسائل مربوط به چیستی خدا جدا نبود  .

در آن روزگار دانشمند همان فیلسوف و فیلسوف همان دانشمند بود . ارسطو ی فیلسوف ،بنیانگذار علم زیست شناسی بود ، اساسا ریاضیات محض در مدارس فلسفی کسانی چون فیثاغورث و افلاطون بررسی شد وپیشرفت کرد . از این رو فلسفه در آن روزگار با کل فرهنگ انسان عملا مترادف بود .

در نتیجه فلسفه همان تنه اصلی بود که همه شاخه های دانش را رویاند. بعد ها ، آن گاه که مجموعه دانش از نقطه ای که یک تن می توانست بر همه آن  احاطه داشته باشد فراگذشت ، تازه تخصصی شدن کذایی به وجود آمد . مطالعه اختران  از تنه اصلی جدا شد و به علم تخصصی اخترشناسی تبدیل گردید ، سایر علوم نیز به همین ترتیب .

معمولا می گویند که می توانیم تا اندازه ای تداوم همان سیر راحتی امروز را بینیم  . در همین پنجاه یا شصت سال گذشته بود که روانشناسی خود را به علمی مستقل تبدیل کرد . علمی که پیش از این جزو فلسفه بود. برخی نیز بر این تصورندکه نشانه هایی در دست است که زیبایی شناسی بزودی از فلسفه جدا می شود و خود را به علم مستقل بدل می کند .

خلاصه اینکه این نظریه می گوید که فلسفه محتوایی از آن خود ندارد . فلسفه فقط همان چیزی است که روزی علم خواهد شد ، اما هنوز به قدر کافی علمی نیست . علمی است ابتدایی و بنابراین محتوایی واقعی  سوای آنچه موضوع علم است یا بایستی موضوع علم باشد ، ندارد.

فلسفه :تعریف و دامنه آن (1)

    

یکی از مترجمان مشهور فلسفه غرب در ایران ،در مقدمه کتابی که در باب فلسفه نوشته است ،چنین گفته است :« می دانم که اگر از اشتقاق لغت آغاز کنم و توضیح دهم که فلسفه لفظی است مرکب از دو کلمه فیلا و سوفیای یونانی ،برخی از خوانندگان محترم از فرط تکرر مطلب یقه خود راپاره خواهند کرد ،پس ابتدا کنیم از معنی اصطلاحی و تعریف منطقی آن برچسب رای قدما و حکمای جدید ،اما اینجا دیگر نوبت بنده نویسنده است که از شدت تحیر گریبان چاک زند،زیرا در واقع یکی از مباحث عمده فلسفه همانا سعی در یافتن تعریف صحیح آن است ...»

متاسفانه _علی رغم طنز و هزلی که در سخنان مترجم فوق است _به این واقعیت باید اذعان کرد که این سوال که واقعا فلسفه چیست یکی از مشکل ترین سوالهای فلسفی است و شاید کمتر واژه ای  باشد که به اندازه فلسفه این چنین معانی متعددی داشته باشد . از این رو ارائه تعریفی رسمی و رضایت بخش از فلسفه بسیار دشوار است .

اما به رغم دشواری و صعوبتی که در تعریف و تحدید مفهوم فلسفه هست ، نمی توان از تکاپو باز ایستاد و تحیر پیشه کرد و قائل به تعطیل شد ،بلکه حتی اگر شده است کورمال کورمال ، می باید راهی در این پیشه پر پیچ  و خم و تاریک و انبوه بگشاییم ، تا اندکی از تحیر و تردید و جهل خود بکاهیم .

اماپیش از آنکه نوبت تعاریف و اصطلاحات و روابط فلسفه با سایر دانش ها برسد ، لازم است اندکی از دورتر یا بالاتر به فلسفه نگاهی بیفکنیم و پیرامون آن گردشی کنیم و احیانا شبهات ، بدفهمی ها ، و سوء تفاهم هایی را که در حول و حوش فلسفه و جود دارد ،بزدایم .

فلسه مو ضوعی نیست که منحصر به اهل فن باشد . اگر چه ممکن است عجیب جلوه کند ، اما احتمالا انسانی را نمی توان یافت که فلسفه پردازی نکند . لااقل در زندگی هر کس لحظه هایی هست که در آن لحظه ها او فیلسوف می شود . این مطلب مخصوصا در باره دانشمندان علوم طبیعی ، تاریخ نویسان و هنرمندان صادق است .

البته منظور این نیست که این نوع فلسفه پردازی خدمتی به انسانیت انجام می دهد ؛کتاب های مردم ناواردی که به فلسفه پردازی دست می زنند ، حتی اگر از فیزیک دانان یا شاعران یا دولتمردان مشهور هم باشند ، معمولا خوب از آب در نمی آید .بکرات دیده می شودکه  نتیجه کار آنان ارائه فلسفه ای ناپخته ،ساده لوحانه و اکثرا نادرست است .اما کیفیت این فلسفه ها در این جا مورد نظر نیست ، مساله مهم این است که ما همه فلسفه پردازی می کنیم و به نظر می رسد که خیلی هم فلسفه پردازی می کنیم .

آنجه مو جب شگفتی است این است که فلسفه که بطور کلی شاید به عنوان غامض ترین و انتزاعی ترین مسائل و موضوعات _که از امور عادی و مالوف بسیار دور است _به نظر آمده باشد ، وبسیاری از مردم آن را دور و خارج از علائق معمولی و ورای فهم می پندارند ،ولی با این احوال ،همه ما واجد آراء و افکار فلسفی هستیم ، هر چند ممکن است نسبت به آنها آگاه نباشیم ،یا باشیم .

دلیل این مطلب این است که اگر چه مفهوم فلسفه برای اغلب مردم مبهم است ، این کلمه در گفتگو ها و محاورات  ایشان، فراوان به کار می رود .(از جمله هنگامی که مردم می خواهند نوعی ظرز تفکر را که در جهت فعالیت های معینی است ، مورد پرسش قرار دهند ، کلمه فلسفه را استعمال می کنند ، فی المثل  می پرسند :فلسفه شما در در مورد فلان کار چیست .) چنانکه ملاحظه می شود ،مفهوم فلسفه آکنده از ابهام است ، در عین حال در تداول عامیانه شیوع و رواج دارد .

والتر ترنس استیس (w.t.stace) فیلسوف معاصر بریتانیایی ، در حایی در باب فلسفه گفته است : خیال نمی کنم سوء تفاهم عمومی ای که تا به این حد نسبت به فلسفه هست ،درباره هیچ موضوع علمی دیگری باشد. اگر قرار بود خودم را به عنوان استاد شیمی ، یااستاد ادبیات کهن ،یا استاد موسیقی  به خوانندگان روزنامه ای _تقریبا هر روزنامه ای _معرفی می کردم ،بیشتر آنها تصور کلی نسبتا مناسبی از ماهیت رشته من می داشتند ، اما اگر قرار بود خودم را به عنوان استاد فلسفه معرفی می کردم ، گمان می کنم بسیاری از خوانندگان ،نسنجیده مرا به اشراق ،یا کف بینی  یا علوم خفیه مربوط می کردند .

عده کمی ممکن بود از آنچه فلسفه فی الواقع هست ، تصور می داشتند. به گمان من این نکته حتی در دانشگاه ، حتی بین اهل فضل صادق است ، حتی کسانی که در رشته هایی چون ریاضیات ، ادبیات  کهن و زمین شناسی متخصص نیستند ، ماهیت رشته ها را بطور کلی وتا اندازه ای می شناسند ،اما ماهیت فلسفه را نمی شناسند .کسانی که تحصیلات عالی دارند ، اگر فلسفه را با کف بینی یا علوم خفیه خلط نکنند،به هر حال برسبیل عادت آن را مبهم ،گزافه  یا نوعی مجادله  مغلطه گرانه ،یا گونه ای پرسش وسیع ،ایهام دار وشاید پاسخ ناپذیر در باره جهان به شمار می آورند .

تمایل عامه بر این است که فلسفه به عنوان یک سلسله افکار پیچیده تلقی می شود .ما غالبا تصور می کنیم فیلسوف کسی است که می نشیند و به مسائلی که دارای معنی و اهمیت اساسی در حیات انسانی است می اندیشد و حال آنکه بقیه مردم وقت ونیروی خود را فقط صرف زیستن (زنده ماندن ) می کنند . گاه گاه ،وقتی روزنامه یا مجلات  داستانی درباره فلاسفه عصر ما مانند برتراند راسل با آلبرت شواتزر منتشر می کنند ،این تاثیر در ما حاصل می شود که آنان  وقت خود را به تفکر و تامل کاملا انتزاعی درباره مسائل و مشکلات جهان اختصاص می دهند و به افکار یا نظریاتی می رسند که ممکن است عالی به نظر آید ، ولیکن چندان ارزش عملی نداشته باشد .

این ملحض نظر عامه در باب فلسفه است که اگر آن را مهمل و لاطائل و لفاظی بیهوده ندانند ، باری مغلق و مبهم  می دانند . البته باید اذعان کرد که در این داوری و تلقی همه تقصیر متوجه مردم (اعم از علما عامه )نیست ، بلکه فلاسفه خود در این ابهام آفرینی و دشوار نمایی سهم بسزایی دارند .

این مطلب در آینده اندکی روشنتر خواهد شد .