روزنه

فلسفی

روزنه

فلسفی

طرح کلی فرهنگ قرون وسطی(3)

  

فرهنگ قرون وسطی نتیجه مستقیم اندیشه یونانی نبود .با ظهور مسحیت قدرت بزرگتری پدید آمده بود .و از آن پس تمام علائق نظری و عملی را به خود جلب کرد . در نظریه اوگوستین مثل افلاطونی به صورت اندیشه های خدا در آمده اند . بر طبق این دگرگونی همه مفاهیم فلسفه باستانی می بایست تغییر شکل اساسی بدهند . او گوستین در شهر خدا خطاب به فلاسفه نو افلاطونی می گوید :

دانشمندان کسرشان خود می دانند که از تلمذ در مکتب افلاطون به شاگردی مسیح بپردازند . اوگوستین در سر آغاز کتاب اعترافات خود می گوید : تو ما را به صورت خود ساخته ای و قلوب ما آرام نمی گیرد مگر وقتی که در وجود تو آرامش خود را باز یابند . ناخرسندی آن کسی که همه امور اسمانی و زمینی را می داند و لیکن تو را نمی شناسد و لیکن خرسند آن کسی است که تو را می شناسد هر چند آن امور را نداند .

در نظریه افلاطون ،انسان برای رسیدن به مثال (Idea) خوبی و شناختن ماهیت آن می بایست «راه درازتر» را برگزیند . راهی که از حساب به هندسه و از هندسه به نجوم و موسیقی و دیالکتیک می رسد . اوگوستین این راه دور و دراز را رد می کند .ظهور مسیح راه بهتر و مطمئن تری به او نشان داده است .

می گوید :آن خوبی که باید برای روح خود بجوئیم چیزی نیست که با داوری کردن بر فرازش پرواز کنیم ،بلکه باید با محبت به درونش راه یابیم و آیا این جز خدا چه تواند بود ؟ نه ذهن خوب ،یا فرشته خوب، یا آسمان خوب ،بلکه خوب خوب .علم و حکمت متعدد نیستند ،فقط یک حکمت وجود دارد و در آن گنج های بی حد و حصر از امور عقلی نهفته است که آفریده همان حکمت است.

بنا براین آنچه اوگوستین را از افلاطون جدا می کند یک مفهوم فلسفی نیست ،بلکه دید او از زندگی است.اوگوستین به عنوان فیلسوف برای آثار افلاطون بلند ترین  مرتبه  را قائل است. می گوید : در میان شاگردان سقراط ،افلاطون کسی بود که با شکوهی بسیار بیش از دیگران می درخشید و به حق همه را تحت الشعاع قرار می دهد .

با این حال اوگوستین هرگز نمی توانست «افلاطونی » بشود . زیرا از نظر اوگوستین هر گونه دانش و تفکر فلسفی که ما را به هدف اصلی راهبری نکند ، یعنی خدا را به ما نشناساند ،هیچ و پوچ است . می گوید :خدا و روح،این است آنچه ما می خواهیم  بشناسیم . دیگر هیچ ؟مطلقا هیچ .

این کلمات به یک  معنا کلید کل فلسفه قرون وسطی را تشکیل می دهند . فلسفه عشق به دانائی است . اما در دستگاه قرون وسطائی برای دو نوع عشق ، یعنی به دانائی و عشق به خدا ،جایی نبود. آن یک به این یک بستگی داشت . «ترس از خدا اغاز حکمت است ».

بر سراسر فلسفه مدرسی همواره دو تمایل یا دو گرایش را می بینیم که با هم در تعارضند . این ها عبارتند از : عنصر فکری که از فلسفه یونان به عاریت گرفته شد. عنصر اخلاقی و دینی ، که به وحی یهودی و مسیحی مربوط می شد . میان این دو عنصر همواره کشاکش برقرار بوده است .هیچ کدام از آبای کلیسا به عنوان فیلسوف سخن نگفته اند ؛و نیز نخواسته انداصل فلسفی تازه ای را واردبحث کنند .

متفکران مدرسی نظریه معرفت جدا و مستقلی پدید نیاوردند  .از این لحاظ کاملا بر سنت یونانی متکی بودند .اندیشه هایش در این باره چیزی جز یک مجموعه التقاتی به نظر نمی اید _آمیزه ای است از تصورات افلاطونی ،ارسطویی و رواقی . ولی حتی این جا هم نمی توان از تقلید صاف و ساده سخن گفت . هیچ جنبه کاملا تازه ای  به مطلب افزوده نشده است ،ولی همه چیز شکل تازه ای به خود گرفته  ،زیرا که از زاویه تازه ای دیده شده و به مرکز تازه ای ،یعنی زندگی دینی اتصال یافته است .

      اوگوستین شاهد نخستین و کلاسیک این فرایند فکری است . نظریه معرفت او انباشته از عناصر افلاطونی است . نظریه یاد آوری یا (تذکر ) افلاطون ،مهر خود را بر رای اوگوستین زده است . از نظر وی نیز اموختن یعنی به یاد آوردن . امکان ندارد روح بشری بتواند از اشیای خارجی چیزی بیاموزد . هر انچه می داند و می اموزد از پیش خود می داند و از منابع درون می آموزد .

خود شناسی گام نخستین و ضروری است . خودشناسی نه تنها شرط لازم هر نوع از واقعیت خارجی است ،بلکه شرط شناسایی خداوند نیز هست . اوگوستین می گوید :«از خود بیرون مرو ،به خود باز گرد ،حقیقت در ذات باطنی انسان نهفته است ».

     این سخن کاملا موافق سنت یونان باستان  و سقراط و افلاطون و فلسفه رواقی است . اما پس از این مطلب کلماتی می آید که اختلاف آشکار را نشان می دهد.حقیقت در باطن انسان نهفته است ،اما انسان آنچه در باطن خود می یابد حقیقتی است تغییر پذیر و بی ثبات . برا ی یافتن حقیقت تغییر ناپذیر و مطلق انسان باید از حدآگاهی و وجود خود درگذرد . باید از خود فراتر رود . با این فراتر شدن ،شیوه استدلال «دیالکتیک » سقراطی و افلاطونی از بیخ و بن دگرگون می شود .عقل استقلال و خود سری اش را از دست می دهد . دیگر نوری از خود ندارد ، بلکه فقط با نور بازتابی و عاریتی می درخشد . اگر این نور خاموش شود ،عقل انسانی ناتوان و درمانده می گردد . روشن ترین بیان این دگردیسی اساسی اندیشه یونان باستان را در رساله  در محضر استاد  اوگوستین می توان دید . در این رساله می گوید :از نظر گاه مسیحی ، تنها استاد و نه تنها استاد  رفتار انسان بلکه استاد اندیشه انسان نیز ،کسی جز خدا نیست . در وجود  و تنها در وجود او ست که «استاد » حقیقی را می بینیم .

هرگونه معرفتی ،معرفت بر جهان محسوس ،و معرفت ریاضی و دیالکتیکی ، به واسطه تابش این سرچشمه روشنایی ابدی مسیر  می شود . خدا پدر روشنایی مفهوم وپدر روشن اندیشی است .

     آن چیزی که متفکران قرون وسطی آن را «سفر روحانی به سوی خدا» می نامند با توصیف افلاطون از بر شدن روح انسان به عالم معقول فرق فراوان دارد . افلاطون حرکت خود را با نخستین عناصر دانش بشری آغاز می کند . راه او با پیشرفت مداوم از حساب به هندسه و از هندسه به ستاره شناسی ،یعنی از ریاضیات به ستاره شناسی و دیالکتیک می رسد و در پایان به والاترین معرفت به خوبی ، می انجامد .

فقط فیلسوف اهل دیالکتیک می تواند تمامی این راه را که از جهان محسوس تا حهان معقول ادامه دارد طی کند . حتی در نظر فیلسوف هم مثال خوبی تمامی معنا و ماهیت خود را آشکار نمی کند . وقتی سقراط در جمهوری درباره آغاز سخن می کند با ترس و تردید حرف می زند . قول  نمی دهد که ذات خوبی را تعریف کند ؛ فقط می تواند آثار آن را نشان دهد .  گلائو کون می گوید : ای کاش تو هم همان طور که عدالت و خویشتن داری و صفات  دیگر را برای  ما تعریف کردی ماهیت خوبی خیر را هم تشریح می نمودی .

وسقراط در پاسخ می گوید : عزیزم من خود به روشن شدن این موضوع  کمال علاقه را دارم ،اما می ترسم که این کار از قوه من خارج باشد . اگر با علم به ناتوانی خود به این امر مبادرت ورزم مرا ریشخند کنند . اما ای دوستان ارجمند ،بیایید عجالتا از تحقیق در باب ماهیت اصل خیر صرف نظر کنیم ، زیرا مقامی که من به تصور خود برای  این اصل قائل هستم بالاتر از این است که ما بتوانیم به آن برسیم . اما اگر شما مایل باشید می توانیم  درباره چیز دیگری که به نظر من در حکم فرزنداصل خیر و منتهای شباهت را به آن دارد سخن  گوییم .

     آن طور که افلاطون می گوید ،مثال اساسی یا خیر مطلق آخرین چیزی است که باید دریافت و دریافتن ان بسیار دشوار است . در ذهن و آثار اوگوستین همه این تردیدها و مچامله ها یکسره  ناپدید می شوند . نظریه  اشراق راه تازه ای به او نشان داده است . خوبی افلاطون با خدا یکی شده است ، و این خدا ،یعنی خدای پیامبران  بنی اسرائیل و وحی مسیحی ،دور از ما یا بیرون از دسترس مانیست. این خدا اغاز و انجام هستی است ؛زندگی و حرکت و هستی ما در وجود اوست .

این عقیده سراسر فلسفه اوگوستین را فراگرفته است  و صفت مشخصه ان را تشکیل می دهد . اوگوستین با قرار دادن  تجربه دینی شخصی خود در مرکز جهان اندیشه ، بنیان گذار فلسفه قرون وسطی  شد . پیامبران از قانون اخلاقی سخن گفته  بودند و اعلام کرده بودند که چنین قانونی بدون وجود یک قانون گذار متشخص بی معنا و غیر قابل فهم  می شود .

اوگوستین  این تصور  را از دایره  اخلاق به تمامی دایره تفکر نظری  سرایت داد .خدا  کل دانش است ، هر چیزی که ما بدانیم  از برکت وجود اوست  ؛بدون او ما هیچ چیزی نمی دانیم . اوگوستین می گوید : ای روح اگر می توانی بنگر و ببین ،خدا عین حقیقت است ...نپرس که حقیقت چیست ،زیرا که تاریکی تصاویر مادی و ابرهای او هام فورا راه را خواهند بست و ان آرامشی که در لحظه نخست چون نام حقیقت را بردم بر تو پدیدار شد بر هم خواهند زد. بکوش تا اگر بتوانی در همان لحظه نخستین بمانی که چون نام حقیقت به تو گفته می شود گویی مانند برق چشمت را خیره می کند.

     این است آن پیام ،ان بشارتی که اوگوستین و پیروانش در برابر حکمت این فلاسفه ارائه کردند –همه کوشش های دستگاه های فلسفی به شک و اختلاف انجامید .چنان  که اوگوستین در رساله رد بر اهل آکادمی  می گوید ، نظریه معرفت  افلاطون بود که به شکاکیت   «آکادمی جدید »منجر شد . پیش از ظهور مسیح هیچ کس نتوانسته بود آن نقطه اتکای ارشمیدسی را که برا ی از  جا کندن جهان حقیقت لازم بود  ،پیدا کند . سقراط که داناترین دانایان بود ناچار به نادانی خود اعتراف کرد . ستایش گران مسیحی سقراط همیشه بلند ترین مرتبه را برای او قائل بودند و حتی محال دانستند که او اصول اخلاقی خود را بدون وحی الهی در یافته باشد . ولی سقراط هرگز خود را سخن گوی اپولو یا خدایان دیگر نمی دانست  . اعتقاد او این بود که برا ی آموزش حقیقت هیچ آموزگار الهی و بشری وجود ندارد  و هر فردی باید راه خود را پیدا کند .فقط با روش دیالکتیکی پرسش و پاسخ می توان به حقیقت دست یافت . مفهوم یونانی دیالکتیک با هر نوع حقیقت ملهم تناقض اشکار دارد.

      اوگوستین همه مقدمات فلسفه یونان را می پذیرد ، اما نتیجه اش را رد می کند .به نظر او ، تنها نتیجه صحیح و معتبر این است که گشتن در پی آموزگار بشری دانش بیهوده است .اوگوستین به جای مراجع سقراط و افلاطون مرجع بالاتری را که همان عالم بالاست قرار می دهد . می گوید : «هیچ کس را بر زمین پدر خود مخوانید زیرا پدر شما یکی است که در اسمان است و پیشوا خوانده شوید زیرا پیشوای شما یکی است یعنی مسیح .»

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد